رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

آش پشت پاي سربازي رفتن عمو هومن

سلام گلم  امروز تو اداره بودم كه خاله مريمم زنگ زد گفت عصر برم خونه اونا و قراره آش پشت پاي عمو هومن رو درست كنه  چون عمو هومن هفته پيش رفته سربازي و آموزشي هم افتاده  بود يزد. واي خدا  يعني يك روز هم من بايد براي پسرم آش پشت پا درست كنم  هم خوشم اومد و هم دلم گرفت  خدايي دوري مادر از بچه اش تو هر سني باشه سخته به خصوص كه ندوني اونجا چي داره به بچه ات مي گذره  خدا خودت مراقب همه سرباز هاي وطنمون باش الهي امين ...
8 شهريور 1394

دومين سفر تابستاني به دماوند

سلام پسر دوست داشتني مامان كه هر چي از بانمكيت بگم كم گفتم كه بعضي وقتا دلم مي خواد بخورمت همه عمرم و از اينكه روزهاي عمرم رو كنار تو سپري مي كنم واقعا خوشحالم. ميخوام از يك گردش ديگه برات بگم از دفعه قبل كه رفتيم دماوند همون جا قرار شد باز هم بريم دماوند و با پيگيري هايي كه عمه بهاره انجام داد بالاخره دوباره تونست برامون تو خانه معلم دماوند جا بگيره ولي اين بار به جاي خانواده عمو داود ، خانواده پسر عمه بهرام بابارضا همراه سفرمون شدن و ماماني و بابايي و عمو بابك و عمه بهاره و اميررضا جونم كه همراهمون بودن اين سري هم چون مثل دفعه هاي قبل مسئوليت خريد وسايل با ما و ما هم اين چند شب درگير بوديم ، كارها افتاد به صبح روز جمعه ...
8 شهريور 1394

رفتن به آزمايشگاه براي چكاب پايان دوسالگي

سلام جون مامان واي امروز صبح قرار بود براي چكاب ببرمت دكتر و هزار تا استرس داشتم  چون براي اولين بار بود كه مورچه كوچولوي من قرار بود آزمايش خون هم بده  و من همش نگرانت بودم  به همين خاطر قرار شده بود 5 شنبه بريم كه بابا هم باهامون باشه  و از ترس اينكه شما اونجا گريه كني و به ضعف بيافتي صبح بهت يك شيشه شير دادم و بعد هم بهت صبحانه تخم مرغ دادم كه كاملا سير باشي براي ساعت 10 از خونه اومديم بيرون و قبل از اينكه سوار ماشين بشم ديدم زير ماشين خيسه و بابارضا رو صدا كردم    كه بلهههههههههه بابا گفت ماشين داره روغن ميده  و همون جا قرار شد بابا من و شما رو بذاره آزمايشگاه و خودش فوري ماشين...
5 شهريور 1394

تولد بابا رضا

فرشته كوچولوي من  سلام  ديروز تولد بابا رضا بود  البته كه درسته تولدشو با تولد تو امسال با هم گرفتيم ولي باز دلم نيومد و براش يك كيك كوچولو درست كردم  و با هم عصري تزئينش كرديم  با هم كه من مي نوشتم و تو اسمارتيز ها رو مي خوردي خلاصه شب هم موقعي كه مي خواستم بعد شام كيك بيارم تو ان قدر خسته بودي كه خوابت برد  و من و بابايي دو تايي با هم تولد گرفتيم و بابايي شمع هاشو فوت كرد خدا تو و بابايي رو براي من نگه داره  خيلي دوستون دارم و براي شادي شماها تمام تلاشمو مي كنم ...
4 شهريور 1394

تولد رادوين جون به روايت تصوير

تولد رادوين جون به روايت تصوير اين هم بخشي از تزئينات تولد    اين هم ابتكار خودم بود كه خيلي خوشم اومد كه تو كناره هاي در و ستون ها زده بودم كه تو با هيجان هي مي پرسيدي اين چيه ؟؟؟ اين هم مهموناي رسمي و مهم تولد آقا رادوين ( كه البته هر كدوم به يك سو نگاه مي كنيد و آخر هم نشد تو يك عكس همه به دوربين نگاه كنيد ) قربون خنده هاتون برم  اين هم كيك تولد رادوين جون و بابا رضا   اين رادوين و نوشاد جون در حال فوت كردن شمع تولد ( البته قبلش پسري با بابارضا با هم فوت كرده بودن ) اين هم رادوين كه خنده شو نگه داشته    اينم نماي از ميز شام كه به صو...
3 شهريور 1394

جشن تولد دو سالگي رادوين جونم

پسر گلم  مامان و بابا براي اين جشن تولدت خيلي زحمت كشيدن و تمام تلاششونو كردن كه به تو و مهمونا خوش بگذره و خاطره يك تولد خوب برات بمونه  و تو اين چند وقت كه اين همه من مهموني داشتم هيچ مهموني اندازه اين مهموني منو درگير خودش نكرده و بذار راحت تر بگم من و از پا ننداخت  اولش دلم نمي خواست از ريزه كاري هاي تهيه مراسم برات بگم ولي بعدش پيشمون شدم  دلم مي خواد برات بنويسم تا بدوني چه قدر برام مهم هستي و براي شادي كودكانه تو كه مي دونم شايد از اين روزا هيچي تو آينده يادت نمونه چه كارهايي كردم. حرفي كه خيلي ها بهم زدن كه چرا اين قدر وقت مي زاري ، اصلا تولد نگير فعلا كه چيزي متوجه نميشه  ولي من عاشق يك لبخ...
2 شهريور 1394